دلنوشته هاي من براي دخترم

نمايشگاه رفتن تو

سلام قربونت بره مامان یه نمایشگاه بود برای اسباب بازیهای آموزشی از بیست و سه تا بیست وهفت آبان تو خیابون حجاب . ما هم رفتیم و حسابی به تو خوش گذشت کلی ازت عکس گرفتیم با عموپورنگ هم عکس انداختی و کلی هم برات اسباب بازی خریدیم . یه بلز گرفتیم که به حد کشت و باشدت باهاش آهنگ می زنی چند تا عروسک انگشتی  ، یک حلقه هوش، دو تا کتاب برای من در مورد آشپزی و تربیت کودک.یه توپ .       دلم می خواد تو همه چیز داشته باشی عزیزم حتی به قیمت جونم. ...
29 مهر 1390

رفتيم سر كار

سلام جگرم بالاخره تو در شش ماهگی کارمند شدی و ما دیروز رفتیم سر کار . صبح بابایی تا دم سرویس بدرقه مون کرد و ایستاد تا سرویس بیاد اولین بار بود که بچه بغل سوار ون می شدیم سرت خورد به سقف و کمی گریه کردی ولی زود آروم شدی و چند دقیقه بعد خوابت برد تا رسیدیم سر کار. رفتیم مهد و خودم لباساتو در آوردم شیرت دادم آروم که شدی تحویلت دادم اونروز خیلی بهت سر زدم و پیشت موندم پایان روز هم که ساعت دو نیمه یک ساعت زودتر رفتم تا آمادت کنم ولی خیلی گریه کرده بودی . الهی بمیرم. باهام قهر بودی نگام نمی کردی و هر چی باهات حرف می زدم توجهی نمی کردی. باز به فکر استعفا افتادم . مطمئنا هر وقت که بدونم بهت سخت می گذره این کارو می کنم. برات فرنی خیلی رقی...
17 مهر 1390

داریم آماده می شیم برای رفتن سر کار

سلام عزیز کارمند شش ماهه من خوبی مامانی؟ بعد از اینکه از کرمانشاه برگشتیم حدود  چهار هفته خونه بودیم تا شانزده مهر که باید می رفتم سر کار و تو دیگه شش ماهت کامل می شد و مرخصی من تموم می شد. باز روزهای سختی بود و هر روز گرسنگی و تشنگی بود تا بابایی بیاد . با تو از صبح تو اتاق خواب بودیم می شستمت و شیرت می دادم و باهات بازی می کردم. هفته اول مهر یه جلسه غیبت کردم و دانشگاه نرفتم ولی هفته بعد بابات مرخصی گرفت و من رفتم کلاس . بازم شنبه هاست . سه تا درس داریم  و فقط تا ظهره . خدار و شکر که تو خیلی اذیت نمی شی. کلاس آخر هم که حضور و غیاب نمی کنه و می تونم در برم. بردیمت متخصص نوزادان تا هم معاینه ت کنه هم دستور غذایی بده ...
13 مهر 1390
1